امروز با دلدرد و دلپیچه از خواب پا شدم. از هماتاقیم پرسیدم میوههای دیشب رو شستهبودی؟ گفت نه. گفتم پس یادم باشه از این به بعد همیشه ازت بپرسم. امشب نمازم رو در آخرین دقایق خوندم و بعدش پاهام رو دراز کردم و تکیه دادم به تخت. با چادر نماز گلگلیم. پنکه هم روشن بود و گهگاهی موهام از جلوی چشمام رد میشد. چهل پنجاه دقیقه همینجوری زل زدم به سطل زبالهی گوشهی اتاق و مشغول جویدن انگشتام بودم. انقدر که یکیشون زخم شد. یاد اتاقم افتادم که میتونستم دو سه ساعت تو این حال باشم. و مجبور نباشم بشنوم که کجایی؟ چته؟ تو چه عالمی سیر میکنی؟ عاشق شدی؟ مخصوصا این آخری. اگه خونه بودم و دوست داشتم یه امشب رو بدون دلقکبازی و در سکوت شام بخورم، مجبور نبودم بازم همون سوالات بالا رو بشنوم.
من واقعا زیاد به خونه فکر نمیکنم. راستش به هیچی زیاد فکر نمیکنم. کلا انگار چند وقته ذهنم پر شده. شایدم خالی شده. نمیدونم.
ولی اینجور مواقع که میخوام تو خودم باشم و نمیتونم، با خودم میگم مگه چی میشد اتاق یهنفره هم میداشتیم؟ چون نمیشه گاهی از ذهنم رد میشه که اگه خونمون اینجا بود و خوابگاهی نبودم، در مواردی به نفعم میشد.
طبق معمول و مثل تمام اتفاقاتی که اینجا نوشتم و نیفتادن، هماتاقیشدن با آسیه هم منتفی شد. الآن هماتاقیم و الف (اون یکی هماتاقیم) و دوستشون، داشتن دربارهی همین ترم بعد و اتاق گرفتن صحبت میکردن. که چقدر خوب میشه بشه ۴تایی بود. عمیقا دلم میخواد بگم من نمیخوام. میدونم که نمیشه و این اتفاق نمیفته ولی دوست دارم خودمم بگم. ولی یه حس بدی نمیذاره بگم. حسِ دیگه کسی رو نداشتن. بازم خدا رو شکر که مشکل خاصی با هماتاقیهام ندارم! و اساسا با خوابگاه و هماتاق بودن مشکل دارم!
چقدر دلم میخواد بیشتر غر بزنم. خوابگاه گاهی چه مزخرف میشه. خب دیگه بسه.
از خوبیهای روزهایی که گذشت:
جمعهی گذشته با آسیه و نگار رفتیم پیادهروی. چهارساعت طول کشید و کلی عکس خندهدار گرفتیم و خندیدیم و و بسیار خوش گذشت.
در جلسهی این هفتهی کارگاه، باید همه میرفتیم یه خاطره تعریف میکردیم. من خاطرهی فلافل ترم اولم رو تعریف کردم. و کسی نخندید. حس کردم حیف شد :| البته هماتاقیم میگه بد تعریف کردی و کسی اصلا نفهمید که بخنده :| به هر حال برای اولین بار، پیش اومد که یه چیز خندهدار تعریف کنم و کسی نخنده و این موقعیت رو هم تجربه کنم. چیز مهمی که از این کلاس یاد گرفتم اینه که سعی کنم دیگران زیاد برام مهم نباشن. و این جدا خیلی خوبه! :)
تمرین عقبکی راهرفتن رو هم بین سلف و دانشکده و با فرمون دادنِ آسیه، امتحان کردم. حال داد!
مورد بعدی اینکه من یه استاد دارم که از همون ترم اول عمیقا دوسِش دارم. از روزی که باید تمرینا رو تحویل میدادیم و من از هفتتا فقط سهتاشون رو نوشتهبودم (از اون سه تا هم دوتاش غلط بود و الآن که یادم میاد فقط میخندم به خودم :دی) و اون روز هم احساس هیچکسی رو نداشتن میکردم و فقط با الهی من لی غیرک گفتن یهکم آروم میشدم. احساس یه جوجهی بیسرپناه رو داشتم! رفتم اتاق استادم و برگه رو گذاشتم روی میز. داشتم میومدم بیرون که با روی خوش ازم پرسیدن که سخت بودن؟ گفتم نه. گفتن پس چرا کم جواب دادی؟ گفتم تا قبل از دانشگاه و انتخاب رشتهی کامپیوتر اصلا نمیفهمیدم الگوریتم و کد و این چیزا چیه و الآنم چیز زیادی بلد نیستم! تنها چیزی که یادمه اینه که اسم چند تا کتاب رو گفتن و راهنماییم کردن که چهجوری راه بیفتم. من اون کتابا رو نخوندم ولی دیگه احساس بدی نداشتم! :) و با نمرهی متوسطی که بد نبود، اون درس گذروندهشد. ترم اول که تموم شد و من دوباره به منزویبودن خودم برگشتم، سر کلاس این استاد هم مثل سایر کلاسها ساکتِ ساکت بودم. این هفته بعد از یک سال و خردی، تنهایی رفتم اتاقش و راهنمایی خواستم برای حل پروژهای که دادهبود. خوشحال از وقتی که برام گذاشتهبود و خوشحال از اینکه فامیل این شاگرد همیشه خاموشش رو هم میدونه و بیردپا و بینام و نشونِ محض نیستم تو ذهنش، اومدم بیرون. (اصلا هم به این فکر نکردم که خب بالاخره سه ترم باهاشون کلاس داشتم و هر کس دیگهای هم بود، میشناخت! ) و تا دو روز بعد فولشارژ بودم. هنوزم که بهش فکر میکنم خوشحال میشم! البته اگه بعدش به این فکر نکنم که ممکنه دیگه هیچوقت هیچکدوم از آدمای حالخوبکن دورهی دانشجوییم رو نبینم.
دیروز بعد از کارگاه، که هنوز تحت تاثیر بودم، با هماتاقیم رفتیم روی چمنا دراز کشیدیم. نیم ساعتی به آسمون دوستداشتنیم نگاه کردم و آهنگ گوش کردم و وقتی بالاخره سرما رو حس کردم پا شدیم رفتیم خوابگاه. اینم خیلی چسبید.
و موارد آخر مربوط میشه به دو دوست. امروز بعد از چند ماه زنگ زدم به ریحانه. و خیالم راحت شد که هنوز دوستیم! و فرقی با قبل نکردیم. وقتی صدای خندههاش رو شنیدم فهمیدم دلم برای خندههاش تنگ شده.
و سرانجام سحر. یکی از دوستان صمیمی راهنمایی و تا حدودی دبیرستانم. کسی که اولینبار من رو با وبلاگ آشنا کرد. از همون سال کنکور دیگه ندیدهبودمش. یه هفته پیش یه دورهی آموزشی ثبت نام کرده بودیم و با آسیه میرفتیم. جلسهی اول به آسیه گفتم صدا و لحن این مدرسمون خیلی باحاله! جلسهی دوم بازم در حال تعریف کردن از صداش بودم که یادم اومد لحنش شبیه سحره. و از سحر تعریف کردم. فردای اون روز سحر در اینستا درخواست دنبالکردن داد. غافلگیر شدم و به قانون جذب و این چیزا فکر کردم و خیلی خوشحال بودم. برای اولینبار لذت پیدا کردن دوست قدیمی رو هم چشیدم. ولی راستش دیگه لحنش شبیه مدرسمون نبود. حرفاش خانمانه شده بود :)
یه جای حرفامون میخواستم از این شکلک