1. هفتهی گذشته یه دوست جدید پیدا کردم. بعد از نگار و بهار میشه سومین دوست صمیمی (انشاءالله!)
آسیه اولین همکلاسیایست که ترم اول دیدمش و اگه روابطمون در سطح همکلاسی میموند هم باز برام خاص و خاطرهانگیز بود. قیافهی چند تا ترمک سردرگم و خسته که روز اول سال تحصیلی توی دانشکدهی خلوت و پیچدرپیچشون که هنوز دوسِش ندارن، دنبال کلاس میگردن و هی گم میشن، از ذهنم پاک نمیشه.
توی همین یه هفته انقدر نزدیک شدیم (لااقل از نظر من) و وقت زیادی رو با هم گذروندیم، که مجبور شدم با خودم فکر کنم چه جوری توی چند روز اینجوری شد؟ و اصلا از کجا شروع شد!
امروز این پیشنهاد رو مطرح کردم که ترم بعد با هم اتاق بگیریم و دربارهی اخلاقمون و حساسیتهای احتمالی صحبت کردیم. و حس الآن من، حس عنوان دومه. میترسم با نزدیکتر بودن دوباره دور شیم و به جای دوست صمیمی که نه، حتی دوست خالی، فقط هماتاقی باشیم.
2. امروز به وقت شام توی دانشگاه اکران شد و منم رفتم دیدمش. دیشب برای اولین بار خواب جنگی دیدم. امروز که بیدار شدم، با تهموندهی حس ترس و اضطرابی که هنوز تو تنم موندهبود، به این فکر کردم که چقدر جنس خواب با خیال فرق داره! تا حالا توی ذهنم زیاد تجسم کرده بودم این صحنهها رو ولی مثل خوابم تجربه نکرده بودم. امروز با خودم فکر کردم من اگر مرد میشدم هم مردِ میدان نبودم! به نظرم زن بودن و زن میدان نبودن راحتتره! عصر قبل از دیدن فیلم توی کتابفروشی یه کتاب دیدم با عنوان جنگ چهرهی زنانه ندارد. تمام مدت فیلم این جمله توی ذهنم تکرار میشد و ادامهشم اینکه اصلا کاش چهرهی مردونه هم نداشت! و اینکه چقدر ما آدما میتونیم پست و احمق باشیم.
3. شاید چون بیشتر به آینده فکر میکنم و بیشتر نگرانش هستم، لذت بیشتری رو هم از این روزا حس میکنم! هرچی که هست دوسِش دارم. روزی چند بار نیمهی خالی لیوان آینده رو میبینم و بعد به خودم یادآوری میکنم که "هین توکل کن ملرزان پا و دست/رزق تو بر تو ز تو عاشقتر است" و بعد طبق معمول به اتفاقاتی فکر میکنم که با نگرانی بهشون فکر میکردم و چقدر آزار دهنده و انرژیبر بودن ولی هیچوقت رخ ندادن. به همین لحظهم فکر میکنم که اگه به آرزوی چند سال پیش نشونش میدادن ناراضی و ناسپاس بود ولی الآن چقدر حالش خوبه. چون میدونه که اگه از مسیر لذت نبره از مقصد هم لذت نمیبره. آرزوی الآن یکی از اهدافش لذت بردن از لحظهست و یکی دیگهش دوست داشتن خودش و دیگران همونطوری که هستن و قرار نیست بشن!
یه بار توی اون کارگاهه استاد گفت اگه امروز جشن تولد هشتاد سالگیتون باشه دوست دارین چه صفتی رو بهتون بگن که مثلا نشاندهندهی یه عمر زندگیتونه. من به عنوان اولین صفت نوشتم که دوست دارم بگن با اینکه چند ساله دندون نداره، بازم لبخند از لبش نمیره. از شما چه پنهان لبخند نهها! از اون خندههای بیوقار و بلند و بیوقفه! :) هروقت که کسی بگه بخندیم که چی بشه یا از این حرفا، این جملهی نیکولا میاد تو ذهنم که "راستی؛ آنهایی که نخندیدند کجای دنیا را فتح کردند؟"
4. چند وقتی برنامه اینه که کمتر چرت و پرت در نظراتم بنویسم و در سکوت و فقط با اینوریدر بخونمتون. دور هستم ولی سعی میکنم نزدیک باشم :دی :)
بعدانوشت: شمارهی پست سه تا دو داره و پست دو تا عنوان. خوب شده :دی
دندون هم نداشتین باز بخندین.
شاید یه نوه داشته باشین که لبخندهای بیدندون از ته دلتون رو از ته دلش دوست داشته باشه. و مگه چقدر فرصت دیدن دوستداشتنیهاش رو داره؟
#دلم ز هرچه به غیر از تو بود خالی ماند،
در این سرا تو بمان، ای که ماندگار تویی...
#سیمین بهبهانی
پـنهان اگرچه داری جز من هزار مونس،
من جز تو کس ندارم، پنهان و آشکارا...
#اوحدی