در بیشه ی تنگنای اندیشه ،سخت به هم ریخته آوای نیزارهای تنیده در تالابی غریب ..
چه آرام است مرغ سحر که قلم دل را در چکیده ی نگاه خورشید بر دفتر بودن از سنگلاخ های جان،
بر سنگفرش های نگاه پریشان به آوای طوفانی خاموش حک بر جاده های بارانی میکند ...
و آن سوی دشت تهی، صدای فریادی خفته در دل تبدار زمستانی سرد، حریر نگاه زنبق های پریشان را هم برهم نمی زند..
گفت مجالی نیست بگذراز این قاعده تا نشان از خروش طوفان اسارت نیست ..
ناگفته ماند که اسیر بر کهربای دل فرش تهی نقش فکر راه بر رفتن دل نیست..
به خاموشی سرود شاعر پروانه ها که دلتنگی گیسوی پریشان در دست باد نیست که
به زخم پریشان قیچی در نهان جان چون کودکی نشسته بر جاده ی اشک آرام گیرد ..
زانوی غم زده ی کودکی بر سبوی شکسته ی فردا نیست که در دل شکلاتی پیچیده در زرورقی تهی فراموش کند لحظاتی زخم
اندیشه اش را ...
ثانیه ها را گرفته لحظات را در به خروش دریای مواج سپرده ، نای از اندیشه ربوده و قلم را بر نقش خطوط موازی سرگشته ی
بی نقش گذاشته...