همهی لباسهایم به خاطر خانوادهی مذهبیام گشاد و بلند بودند. توی 10 سالگی آن تیشرتِ قرمز، تنگترین و اسپرتترین تیشرتی بود که داشتم. پیش خودم خیال میکردم وقتی که 18 سالم شد حتمن مثل مامان خوب رشد کردهام و تیشرت قرمز قشنگم که کِشی بود حتمن به تنم میچسبد -یک عمر بابت چیزی که بودم تحقیر شدم و خیال میکردم اگر مامان پوستش سفید هست و چشمهایش رنگی و موهایش کمی روشن (البته همیشه موهایش را طلایی میکرد) و دیگران همیشه ازش تعریف میکنند پس حتمن خوب است که مثل مامان چاق باشم- آن موقع فقط یک دختربچه بودم که بالغ شده بود و پستانهایش شروع کرده بود به رشد کردن. از همان بچگی برای خودم قصه سرِهم میکردم. عجیب بود که با آن همه کنجکاویِ من دربارهی مسائل جنسی، تا قبل از بالغ شدن هیچوقت دربارهی پستان زنان فکر نکرده بودم! اولین باری که بعد از این قضیه با مادرم به حمام رفته بودم را یادم میآید که بعد از دیدنِ بدنم، لبخندِ دوستنداشتنیاش که توام با تمسخر بود را نثارم کرد و من چقدر دلم میخواست که لباسم را تنم کنم و از آن جهنم خودم را نجات بدهم اما این کار فقط مامان را عصبانی میکرد و نمیخواستم که با گریه به اتاقم برگردم.
یادم نیست دقیقن کِی، شاید وقتی اول دبیرستان بودم، اما همان روز که لباسهای بهدرد نخور را جدا میکردم تا آدمهای فقیرتر از ما آنها را بپوشند چشمم به تیشرتِ قرمز افتاد که هنوزم اندازهام نشده بود. اندوهی آمیخته با نفرت داشتم. تیشرت را گذاشتم کنارِ بقیهی لباسهایی که قرار بود دیگر چشمم به آنها نیفتد و پیش خودم غصه میخوردم که چرا مثل مامان نیستم.
پ.ن: میگفت «واقعن ایدهای ندارین بزرگ شدن توی محیطی که کسیبهکسی علاقهیِ عاطفیِ خاصی نداره یعنی چی.» راست هم میگفت.