شورشی از رادیوبلاگیها
به دعوتِ غمی. با تشکر... :)
ببینید کی اینجاست! استادِ کوتاهننویسی، صاحبِ مقامِ جلیلِ «انقدر پستات طولانیه که هیچوقت نمیخونمشون.»
نخونید. از دست خودتون میره طفلکانم. به من چه؟ :تبختر
اولینبار، راهنمایی بودم که مجبورمان کردند والیبال بازی کنیم. بچهها توپ را کش میرفتند برای وسطی. وقتی هیچکس مرا یارکشی نکرد و نخودی ماندم وسط، وقتی اولیننفر توپ بهم خورد و از بازی پرت شدم بیرون و دیگر کسی برای ورودم بُل نگرفت، فهمیدم توی بازیهای جمعی، جا جای من نیست. فهمیدم جمعِ دونفر به بالا من را نمیخواهد. فهمیدم زنگهای ورزش، باید با ماکت و کاردستی و تحقیق نمره بگیرم. همانسالها _خب سن رشد آدمیزاد است دیگر. هرچه بهش خوراک بدهی، بعدها تحویلت میدهد_ زنگِ ورزش برای من شد کابوسِ شب. شبهای قبل از زنگ ورزش با بغض میخوابیدم و یادم میآمد که هیچکس مرا یارِ خود نمیکند.
بزرگتر که شدم، استخوانهایم به درد افتاد. دکتر گفت ورزش نکنی، چندسال دیگر هم دیسکِ کمر میگیری و هم گردن. من؟ انتخابم محدود بود به دوتا ورزش: شنا، پیادهروی.
هرهفته سهبار میرفتم استخر، تمامِ دوساعت را شنا میکردم؛ که کسی از من سوالی نپرسد. سلامم نکند حتی. مکث نمیدادم. رفت، برگشت. کرالِ سینه برو، کرالِ پشت برگرد. قورباغه برو، دوچرخه برگرد. کسی نزدیکت شد؟ برو بالا و از دایو بپر توی آب و آن زیر شنا کن تا دورشود.
پیاده برمیگشتم تا خانه. هندزفری را میگذاشتم توی گوشم و چادرم را سفت میگرفتم جلوی صورتم که هیچکس نبیندم. هیچکس توجهش به سمتم جلب نشود. هیچکس نفهمد که من نخودیام. من زود از زمین به در میشوم.
مسیرِ برگشت اما، با تمام این اقدامات امنیتی، دودقیقهی اولش شکنجه بود. از پارکِ کنارِ استخر، همیشه صدای جیغ و داد و خنده میآمد. همیشه صدای کلی آدم، از لای عربدههای خواننده توی گوشم رد میشد و بند دلم را میشکافت. همیشه صدای آنها که بدمینتون و والیبال و فوتبال بازی میکردند توی محوطه، مرا میترساند. میترسیدم که توپشان بیفتد جلوی پایم، میترسیدم که مجبور شوم این طلسمِ نفرینشده را لمس کنم. میتر... لعنتِ خدا بر دلِ سیاهِ شیطان! توپِ سیاه و سفید افتاد جلوی پایم! من؟ ایستادم. سرم را خم کردم که ببینمش گوی جادو را. سیاه بود و سفید. صدای داد بلندی از آن گوشه بلند شد: «میشه بندازیدش این طرف؟»
نگاهم را از توپ گرفتم و سپردم به تو. همینجور عینِ اجلِ معلق ایستاده بودی و قرار بود جانم را بگیری. بدون اینکه من از قبل آمادگیاش را داشته باشم.
با خودم گفتم: «اگه میخوای تغییرش بدی، همین الان وقتشه. شوت کن و ببین که میشه. یه لگد بزن زیرِ توپ و ببین که از پسش بر میای.»
پایم را عقب بردم. منتظر ایستاده بودی. چشمهایم را بستم و شوت... شدم! پام گرفت به پرِ چادرم و لیز خوردم و پرت شدم روی زمینِ آسفالت.
دویدی به سمتم. صدای غرولندِ بقیهی دوستانت از دور میآمد. دویدی به سمتم. با چشمهای گرد ازم پرسیدی: «خوبه حالتون؟» با چشمهای خیس سکوت کردم. عصبی بودم. برگشتم و با مشت کوبیدم روی توپ. از زیرِ دستم در رفت و مشتم کوبیده شد روی زمین. پوستِ دستم کنده شد، جگرم خون.
تو؟ ابلهترین دلبرِ روی زمین! با خنده زانو زدی کنارم. دستم را که به زمین تکیه داده بودم تا برخیزم، دیدی و آستینم را کشیدی و گفتی: «بشینید تا حالتون جا بیاد. حسابی مصدوم شدین. قدمِ بعدی قطع عضوه گمونم.»
با نگاهِ آخرین بازماندهی یک سیارهی نسلکشیشده نگاهت کردم و تو تسلیم شدی. شوخی را تمام کردی. همیشه فکر میکنم که اگر همان اول میگفتم چیزی نیست و تو را راهی میکردم کار تمام بود. اگر خیابانی بود چه میگفت؟ «وقتی شوخی تموم بشه، قضیه جدی شده!»
فوقع ما وقع. یکنفر آمده بود که من را از خودم بکشد بیرون. یکنفر آمده بود که هرچه ریسیده بودم را پنبه کند. یکنفر که مسیرِ دودقیقهایِ منحوس را به پنجدقیقهایِ انتظار تبدیل کرد.
بیزار بودم از توپ؛ اما هفتهای سه روز انتظار میکشیدم که از زیرِ پای کسی دربرود و تو بیایی دنبالش. اوایل، تصمیم گرفته بودم تمرین کنم که این بار جلوی تو مسخرهترین مسخرهی عالم به نظر نرسم و توپ را با یک شوتِ حسابی بکوبم تختِ سینهات؛ اما بعد پشیمان شدم. اینطوری که تو سریع سرت را تکان میدادی و میرفتی. این همه کمردردِ مصدومیت را تحمل کرده بودم که به همین سادگی نگاهِ دوبارهات را از دست بدهم؟
توی چشمهای تو، نه دریا بود و نه جنگل. نه در چشمهات قهوه دم میکشیدند و نه سیاهیِ شب را داشتند. توی چشمهای تو، یکنفر با چشمهای خیس نشسته بود روی زمین، یک نفر که دستش را گرفته بود به پهلوش، با بغض به آنهایی نگاه میکرد که توی فینالِ وسطیِ مدرسه قهرمان شدهاند. به آدمهایی که اولین مصدومِ این جام را فراموش کرده بودند. به آدمهایی که نخودی را کنار گذاشته بودند. توی چشمهای تو، من خودم را پیدا کردم.
داستان اینطوری است که تو باید بنشینی و انتظار بکشی تا کسی را پیدا کنی که تو را به روی خودت بیاورد. نشانت بدهد چطور آدمی هستی. نشانت بدهد چطور آدمی میتوانی باشی. نشانت بدهد تا کجاها میتوانی بروی.
وقتی آنروز پرِ چادرم را گرفتی و گفتی: «حالا وقتشه که بلند بشین.» مثلِ توی انیمهها، یک چیزی از قلبم رد شد. دستی که آمد و برایم مسکن آورد، دستم را گرفت و پماد زد، صورتم را از اشک زدود و بهم گفت: «بیا توی تیمِ من.» همینقدر دراماتیک و ننر.
من توی تیمِ تو افتادم. یکنفر من را یارکشی کرد. یکنفر مرا پیدا کرد، خطِ دفاع را با تمامِ قدرت پشت سر گذاشت، توپ را محکم شوت کرد و دروازهبانِ قلدر را جاگذاشت و گل را نشاند وسطِ دروازه.
توی چشمهای تو، نه دریا بود و نه جنگل. نه در چشمهات قهوه دم میکشیدند و نه سیاهیِ شب را داشتند. توی چشمهای تو، یکنفر با یک جامِ طلایی به سمتت میآمد، تاجِ گل به گردنت میانداخت، جام را به دستت میسپرد و با خودش میگفت: «تو بردی.»
+ :|
+ دعوت میکنم از:
خورشید، صبا