نگاره هایی که ... شده اند ..
روزهایی که نمی روند و ثانیه هایی که به شتاب می گذرند ..
شاید در دفتر هستی باید عشق را وامدار کرد؛ وامدار سکوتی تلخ ؛ وامدار گذرهایی بی گذر در نگاهی نشسته بر جاده ی حیران
و اضطراب و انتظاری که قرار نیست رخ به پایان برساند ...
از دل رهای بهار پرستو های مهاجر پر میکشند و حسرت پرواز در خط افق را بر واژه های بارانیش می نشانند ..
روزهای داغ تابستان را مهر بر پیشانی کویر می زنند ...
زمستان قندیل احساس را بر تار و پود وجوی خسته می نشاند تا شاعر ترنم های رها در دست نسیم صحرا ، شاهد جان دادن
واژه هایش در شومینه ی گر گرفته از ناگفته های تبدار شود ...
و تنها پاییز است که می ماند! افسون رنگهایش تک رنگ خاکستری می گیرد ...
نگاه جستجوگر غروب حیرانش دامنگیر دشت شب می شود..
سرمای زمستان تا به انزوا نشاندن تمام لحظه هایش پیش می رود ...
... که میشوی لحظه هایت تداعی پاییز است .. ثباتی در هوای دلت نیست ...
دایره ی قرمر حصارهای ممنوعه به آتش خاموشی می کشاند ناگفته های ... و تو می مانی ... که نگفته ای و ترنم های که
هرگز به چرخش قلم به تصویر در نمی آید و تمام .... همراه با ... در دل سکوت شب بر دل کویر خستگی ها فرو می ریزد...
نقطه هایی که رخ به اعیان در چرخش بی پروای قلم نیز ننمود !