۲۰۶ بازديد
| با همهی وجه اجتماعی و موقعیت شغلی رده بالایی که داشت اونقدری خاکی و با معرفت بود که وقتی بهش گفتم وقت داری باهات مشورت کنم، در جا گوش و چشم و تجربهاش رو بهم پیشکش کرد. یک ساعت برام حرف زد و از تجربههاش گفت و من عین یک ساعت رو گوش کردم و دلگرم شدم. دست آخر بهم گفت پررو باش دختر! پررو باش! اگه دری به روت بسته شد تو از پنجره برو. بعد من با خودم فکر کردم ذاتاً آدم پررویی نیستم و برعکس، خیلی هم ملاحظه کارم. زورم نمیرسه پررو باشم، یعنی راستش یه چیزی درونم هست که به این رو دار بودن، میچربه. یه چیزی شاید از جنس غرور و عزت نفس. حالا خود شخص شخیص محترمش دری رو به روم بسته! میدونم منتظر نشسته و کمین کرده که از پنجره برم ولی خب نهایتاً من ته زورمو جمع کردم و یه بار در زدم ! |