چراغا رو خاموش کنین میخوام دلاتونو ببرم جنوب!

نیازمندی های ایران| تولیدی و عمده فروشی کفش و کتونی زنانه و مردانه در تهران و اسلامشهر

چراغا رو خاموش کنین میخوام دلاتونو ببرم جنوب!

۱۷۳ بازديد

یکی از خواننده‌های اینجُو ازُم خواست با لهجه‌ی خومون بنویسُوم، خلاصه اگه جاییشو متوجه نشدین و نِتِرسین بخونین یا خوندین و معنیشو نیدونسین هم اینکه ایترین بپرسین هم اینکه ایترین یقه‌ی اون آقا رو بگیرین.

سی مُو نوستالژی یعنی محله‌ی امامزاده، که کلهم اجمعین "شیری‌ها" اونجو جمع بیدن، یعنی اگه از تاکسی پیاده می‌شدی، خیلی تفاوتی نداشت اول ِ محله باشی یا آخرش یا وسطش، هر جا پیاده می‌شدی خونه‌ی یکی دو تا از فامیلا اونجو بی.

محله‌ی ما یکی از داغوووون‌ترین محله‌ها بی، از خونه‌های قدیمی و ساکنین قدیمی که در واقع نقطه عطفش بی اگر بگذریم، قضیه فاضلاب شهری تو این محله ایراد داشت... جوی آبش به قدری داغون و وسط ِ کوچه بی که کمک ِ ماشینه داغون میکِه. تازه وقتی هم با آژانس از یه جایی برمی‌گشتیم همون اول ِ کوچه پیاده‌مون میکِه و میگفت حاضروم ازتون کرایه نگیروم ولی مونه مجبور نکنین ماشینومه بیاروم تو ای کوچه‌ها. یعنی قضیه به حدی مهم بی که اگه کسی با ماشینش میومد تو کوچه یعنی خیلی خاطرته می‌خواسه و خیلی احترامت کِرده. حالا مو از بقیه‌ی محله‌ها خبری نداروم ولی خو محل ِ ما، همچین محلی بی. هر چند جزو محله‌های قدیمی و اصیل ِ شهر بی و احترام ِ زیادی داشت.

مو تو ای محل به دنیا اومدم و بزرگ شدم و مدرسه رفتم و دانشگاه رفتم و مهندس شدم ولی خو خدا رو شکر سه سالی میشه از اونجو نقل مکان کردیم. ظهر که می‌شد بخصوص ظهر بهار و تابستون، یعنی حتی پرنده هم تو ای کوچه‌ها پر نمی‌زد... اوسو هم سی خاطر ایکه زهله‌ی بچه‌ها ببرن می‌گفتن بچه‌بَرو هسی. البته دروغ هم نمی‌گفتنا... یعنی بس که تکرارش کرده بیدن واقعا بچه‌بَرو تولید آویده بی. نشونه‌ش هم ای بی که بچه‌هایه میندازه تو گونی و میندازه ری دوشش و میره یه جایی تیکه پاره‌شون میکنه و کلیه و چشم و کبد و دست و پا و حتی زبونشونه می‌فروشه. ما هم خو بچه... یعنی تمام دغدغه‌مون ای بی که بابا و مامانمون بخوسِن و ما یواشکی بزنیم بیرون. حالا از شانس ما جفتشونم خوابشون سبک بی. ولی خو ما هم زرنگ بیدیم.

یه روز که مامان و بابا خوشون برد من و ککام یواشکی دوچرخه‌هایه از سرا بردیم بیرون و حتی کلید هم برنداشتیم!!! اگه می‌خواستیم برداریم هم دستمون نیرسید بهرحال، ولی خو بدون کلید زدیم بیرون و خیالمون راحت بی که تا عصر نی‌واگردیم. عصر هم که برگردیم خو دیگه بابا و مامان بیدارن و درو باز میکنن سیمون، نهایتش میگفتن سیچه ظهر گرما رفتین تو کوچه بچه‌بَرو میدزتون. کتک خو نمی‌خوردیم، صداشونم خو بالا نیبردن سیمون... خیالمون راحت بی تنبیه در کار نی

حالا از گرما همه خونه‌ها کولرشون روشنه و صدای کولر گازی هم خو یه جوریه که هر کی تو خونه باشه گوشش کر میشه یعنی اگه ما در حال مرگ هم بیدیم و جیغ و داد میکردیم محض رضای خدا هیشکی صدامونه نمی‌شنید که بخواد بیاد کمک. ما هم خو عرق کرده بیدیم از گرما ولی خو دوره‌ی بچگیه و ماجراجویی‌هاش. خلاصه ما با هم رکاب زدیم و رفتیم تا رسیدیم حسینیه‌ی سیدالشهداء که حسینیه‌ی محلمون بی. اونجو دیوارهاش بلوک یا به قول خومون تابوک بیدن و ما سرگرمیمون ای بی که نقشه‌ی گنج داخلش قایم کنیم. حالا ای که این نقشه‌ها چطوری به ذهنمون می‌رسید می‌کشیدیم و اصلا گنجمون چه بی و کجا بی خدا ایدونه! نقشه‌مونه هُل دادیم تو دیوار و به چرخیدن تو کوچه‌های اطراف ادامه دادیم که تیهَ‌مون افتاد ری یه مِردی که او سر ِ کوچه یه گونی ری دوشش بی! مو یه نگاه به کُکا، کُکا یه نگاه به مو! با هم گفتیم: ای بچه‌بَرو بی!

خو قاعدتاً با او تعریفایی که پدر و مادرا سیمون کرده بیدن و با او سن و سالی که مو و سجاد داشتیم. باید می‌ترسیدیم و گریه‌کنان خومونه می‌رسوندیم خونه و اینقد در سرایه می‌کوبیدیم و جیغ‌و‌داد می‌کردیم تا بلکه یکی صدامونه بشنوه و بیایه در ِ باز کنه!

ولی خو از اونجویی که سجاد یه دده‌ی نترسی داشت به جای برگشت یواشکی بچه‌بَرو تعقیب کردیم تا او بچه‌ای که دزیده و تو گونی انداخته و میخواد بره یه جایی تیکه پاره‌ش کنه و کلیه و چشم و کبد و دست و پا و حتی زبونشه بفروشه، نجات بدیم. سی سجاد ایگفتوم ایبینی؟ ایقه بچه بدبخت وَش اکسیژن نرسیده که بیهوش آویده و حتی گریه هم نیکنه! عزممونه جزم کردیم که نجاتش بدیم و نشون بدیم ما از بچه‌بَرو نیترسیم.

همیطوری یواشکی پشتش می‌رفتیم و بعد سه تا چهار تا کیچه! ای آقای محترم ِ بچه‌بَرو حالیش آوی که ما ظهر ِ گرما در حال تعقیب کردنشیم!

دو سه بار هی برگشت پشت ِ سرشه نگاه کرد و ما هم بدون اینکه بترسیم همیطوری پشتش رفتیم. تا یه جایی ای آدم رفت تو یه خونه خرابه‌ای که دیوارش ریخته بی و فقط یه مشت علف خودرو داخلش بی. گونی هم نَها همونجو کنار دیوار ِ خرابه!

سی سجاد گفتم ما خو زورمون نیرسه گونی باز کنیم باید یه چاقویی چی پیدا کنیم گونی پاره کنیم و بچیکو نجات بدیم. یه کیف ِ کاملا چرکی هم نزدیک ِ گونی بی کیفه باز کردم و یه چاقویی دیدم زدم گونیه پاره کردم و یه مشت علفی رِخت صحرا! مو یه نگاه به کُکا، کُکا یه نگاه به مو! با هم گفتیم: ای خو نِ بچه‌بَرو بی!

همو موقع آقای محترم هم رسید با کلی علف تو دستش! وقتی مُونو سجاد ِ کنار گونی ِ پاره دید و چاقو تو دست مو! ماتش برده بی و نگامون می‌کرد! مُونم خو آدم رک و رورااااست! با کماااال ِ حق‌به‌جانبی گفتم: ما فکر کردیم تو بچه‌بَرویی! ولی گونیت پر علف بی!

آقای محترم هم بعد یه ساعت خندیدن گفت: نه مو ای علفا می‌چینوم سی گاو و گوسفندام! ایسو گونیمه پاره کردین مو چه‌کنم؟ گفتم: از ای‌وَر او وَرش گره بزن!

اومد گره زد و مُو و سجاد هم که شرمسار از ای عمل ِ ناپسند!!! بیدیم تا عصری تو هر کوچه‌ای که می‌رفت علف جمع کنه باش می‌رفتیم و کمکش جمع می‌کردیم.

عصر هم با دستای کثیف و لباسای خیس ِ عرق خوشحال و مَسرور برگشتیم به خونه و در زدیم! دقیقاً تایمی بی که آغا و مانیم بیدار می‌شدن و چای عصرونه می‌خوردن! یک‌، دو، سه گفتیم و با هم در زدیم آبجی بزرگه اومد دره باز کِرد و گفت: شما بازم رفتین دوچرخه‌سواری؟ مِی نِ ایگن بچه‌بَرو هسی؟! مُو یه نگاه به کُکا، کُکا یه نگاه به مُو! با هم گفتیم: تو گونیش فقط علف بی!

آبجی بزرگه هَنگ کِه! تا بخواد دوباره ویندوزش بیاد بالا ما رفتیم داخل و دستامونه شستیم! و کاملاً ریلکس نشستیم کنار آغام و گفتیم: مانی، سی مانَم چایی بریز. آغام گفت: خا بچیل خان، نیخین توضیح بدین سیچه یواشکی ایرین بیرون؟ مُو یه نگاه به کُکا، کُکا یه نگاه به مُو! با هم گفتیم: سی انجام ِ کار ِ خدا پسندانه!

خلاصه که ما بزرگ شدیم و بچه‌بَرو ندیدیم اصلا!

چراغا رو خاموش کنین میخوام دلاتونو ببرم جنوب!
تا كنون نظري ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در فارسی بلاگ ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.