12 سال پیش، فینال جامجهانی 2006، روی مبل در نزدیکترین نقطه به تلویزیون نشسته بودم و در تاریکی با کمترین صدا، بازی را تماشا میکردم. آنها درگیر طلاق بودند و یک ماه قبلش هم که تولد مرا فراموش کرده بودند. یکی به نفر سوم علاقه پیدا کرده بود و اصرار به رفتن داشت. آن یکی تازه یادش آمده بود که باید برای زندگی مشترکش احساس خرج کند. داخل اتاق بودند و مرا صدا زدند. من از خودم میپرسیدم آیا اگر بعد از سالها باری دیگر تنهایشان یکی شود این ماجرا تمام میشود؟ یکی شدند یا نشدند را نمیدانم، ولی میدانم که تلاش کردند. یکی خیلی تلاش کرد زندگیاش که به تار مو بند بود را زنده نگه دارد -هیچوقت چهرهاش را یادم نمیرود که با دستهگل به خانه آمد و دید که آن یکی رفته- آن یکی هم با وجودِ اینکه برایش هدیه خریدیم -هنوز فضای مغازه را یادم هست- اما حاضر نشد تا چندساعتی بیشتر بماند و برای دیدنِ محبوبش رفت ولی پیش ما رفتن به شهرستان را بهانه کرد. میخواستند مطمئن شوند که بیدارم یا خواب. ضربهی سرِ زیدان به سینهی ماتراتزی را خوب یادم هست. من این جزییات را خوب یادم هست. یادم هست که با تماشای فوتبال احساس زنده بودن میکردم. یادم هست که غمگین و تنها بودم ولی کارهایی در دنیا بودند که از انجامشان لذت میبردم، مثل تماشای همین فوتبال، مثل بازی کردن با تنها کنسولِ زندگیام؛ سگا. من اتفاقاتِ آن روزهای دور را یادم هست. حتی روزهایی که پدربزرگ به خانهمان میآمد را هم یادم هست. اولین و تنها جشن تولد زندگیام که 7 سالم بود و هیچکسی را دعوت نکرده بودیم را هم یادم هست. اما دیروزم را به خاطر ندارم. خیلی وقت است که همهچیز را فراموش میکنم. من از اتفاقها فرار میکنم، از تاریخ، از زمان، از آدمها. مدام یادم میرود. مدام یادم میرود. به همین خاطر است که زیاد عکس میگیرم. عکسها کمک میکنند که بهیاد بیاورم. بهیاد بیاورم وقایع و روزهای بیارزش و سیاهی را که گذشتهاند.
۱۷۲ بازديد
گورستان خاطرات
تا كنون نظري ثبت نشده است